حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

حموم ِ زنونه

شعبه ی جدید حموم ِ زنونه

نوروز مبارک

سال نو مبارک ...

برای همه مون از خدا سالی پر از نگاه های زیبا به دنیا و به درون خودمون  می خوام . از خدا می خوام کمکمون کنه با خودمون بیشتر در صلح باشیم ، با موهبت زندگی و زنده بودنمون بیشتر آشتی باشیم . لحظه های این سال جدید برامون پر از دوست داشتن و محترم داشتن خودمون باشه  و بیشتر و بیشتر حواسمون به خودمون باشه ...


خیلی حرف ها برای گفتن دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم . 

اگه بخوام دقیق بگم این تعطیلات رو تعطیلات اعتدال تو زندگیم معرفی می کنم . حالا براتون میگم که چرا 


چند روز قبل از عید خبردار شدیم که برادر آقای خواستگار به خاطر حمله های اضطرابی و ترس و وحشت  دوباره مادر که از اسفند ماه شروع شد و روزهای آخر سال رو برای همه مون پر از فشار و تنش و استرس کرد بلیط گرفته و داره میاد که دو هفته تعطیلات عید رو پیش مادر باشه . خب بلافاصله بعد از شنیدن این خبر ملت شروع کردن به برنامه ریزی های مختلف بر اساس شرایط و تایم خودشون ، به عبارت دیگه دیگران انتظار داشتن که من و آقای خواستگار مجری پروژه هایی باشیم که اونها به دلخواه خودشون و بدون توجه به شرایط ما کشیده بودن ! جالبی قضیه این بود که یکی از پروژه ها در این راستا بود که ما که هیچکدوم محدودیت زمانی نداریم دلاک هم دور روز از هفته دوم رو مرخصی بگیره دست جمعی بریم شمال !!! در اولین قدم دلاکی که من باشم خیلی خونسرد و کول و فرندلی گفتم دوستان دقت بفرمایید که تا سال گذشته اصلا مهم نبود که من هفته دوم برم سرکار یا نه اما دست بر قضا امسال سرکار رفتن من بسیار حیاتی است . ( از قبل زمینه سازی و بسترسازی های زیرپوستی ای برای این مهم کرده بودم ) خلاصه اینکه برنامه ریزان و مسوولان امر هی اصرار کردن و دست و پا زدن که باز تو یه مذاکره ای بکن ، حالا یه بار دیگه یه رایزنی با شرکت بکن ، خب حق قانونی توئه که از مرخصی استفاده کنی !!! ( صد البته که حق انسانی من نبوده که خودم برای تعطیلاتم برنامه ریزی کنم ) خلاصه کنم که من با همون  خونسردی  گفتم که خیلی خوب می شد اگر می تونستیم با هم بریم مسافرت اما ما نمی تونیم بیاییم و به این ترتیب اونها هم برنامه شون رو کنسل کردن  ...

پیش از تعطیلات بارها و بارها به خودم گفته بودم دلاک در مدتی که برادر آقای خواستگار اینجاست ، کاسه ی داغتر از آش نمی شی ! پیشنهاد دهنده و فراهم کننده اسباب شادی و تفریح و رفاه مردم نمیشی ! هی  ملت رو دعوت  به رستوران های جدید شهر نمی کنی ! هی  تورلیدر پروژه های تهران گردی نمیشی ! هی  مهمونی  نمی گیری خودت رو شرحه شرحه کنی که ملت خوش باشن و ... باورتون نمیشه برای اینکه تو ذهن دلاک بصورت یه قانون در بیاد یه قرارداد کتبی با خودم نوشتم و امضا کردم که دلاک حق نداری تو عید هیچ اقدامی که تو رو به سختی و مشقت بیندازه انجام بدی و مفاد قرارداد رو یکی یکی نوشتم و امضا کردم . 

و این قرارداد رو چندین بار نوشتم و نوشتم . چی کار کنم که ذهن من این جوری تربیت شده که باید در حد مرگ برای دیگران مایه بذاری تا آدم خوبی باشی .

اولین مهمونی رو من گرفتم ، بسیار هم مفصل و پر و پیمون . اما بعد از اون دیگه  زیر بار مهمونی نرفتم .  بر اساس رویه ی پیشین من و آقای خواستگار وقتی برادر آقای خواستگار بعد از دو سال اومده ایران و آقای خواستگار هم تنها برادره و الان هم دیگه خودش خونه و زندگی مستقل داره و ... ، انتظارها این بود که خونه ی ما با تخفیف یکی از پایگاه های اسکان و برو بیای مسافرین و همراهان ( جمعیتی بالغ بر ده نفر ثابت و عده ای متغیر)  باشه . اما دلاک ساختارشکنی که به تازگی در من حلول کرده وقتی زمزمه ها برای دومین بار حضور تو خونه ما به گوش رسید ، گفتم خب یه بار اومدین خونه ما دیگه براتون خسته کننده میشه بهتره بریم  یه رستوران بیرون شهر که برای همه مون تنوع هم باشه !

خلاصه اینکه در این مدت از هر فرصتی برای استراحت و ذخیره ی انرژی استفاده کردم ، پایگاهمون به جای اینکه خونه ی مادر باشه با اون شلوغی و سر و صدا ، خونه ی خودمون بود ، نزدیک ظهر پا می شدیم ، دوش  می گرفتیم چیتان پیتان می کردیم می رفتیم خونه ی مادر ، آخر شب هم برای خواب بر می گشتیم خونه خودمون . یه روزهایی که این برنامه برامون خسته کننده می شد برنامه ریزی می کردیم می رفتیم دید و بازدید فک و فامیل های من ، یکی دو باری خانواده ی خودم رو دعوت کردم و به این شکل فول تایم در خدمت خانواده ی آقای خواستگار نبودیم ، یه شب با برادر آقای خواستگار به یه مهمونی دوستان دوره دبیرستان دو تا برادر رفتیم که خیلی خیلی خوش گذشت . یه روز دوتایی رفتیم گردش و دور دور .

القصه تعطیلاتم رو با بر عهده گرفتن رسالت های نامربوط هدر ندادم ، با رفتار متعادل و احترام هم اهمیت کارم رو نشون دادم ، هم نشون دادم به همون اندازه که خانواده آقای خواستگار نیازمند توجه و رسیدگی ما هستن ، خانواده خودم هم به همون اندازه این نیاز رو دارن ، نشون دادم ما به عنوان یه زوج سالم به زمانی اختصاصی برای خلوت خودمون نیاز داریم .

پی نوشت 1 : برای سال جدید برنامه های ویژه ای برای دلاک دارم که به مرور درباره اش با هم صحبت می کنیم .

پی نوشت 2 : کامنت هایی که نسخه زندگی خودشون رو برای من بپیچن تایید نخواهد شد . در سال جدید با خاله خان باجی ها به هیچ عنوان مدارا نمی کنم . تک و توک خواننده های علامه دهر حواسشون جمع باشه راه خروج اون گوشه است . در رو هم پشت سرتون ببندید . 

هاراگیری

گفته بودم براتون که ما جشن ازدواج نداشتیم و قرار بود بعد از اینکه رفتیم سر خونه و زندگیمون یه مهمونی بگیریم برای فامیل و دوستان که خب خیلی طول کشید تا خونه ی ما آماده بشه و همه ی کارهاش انجام بشه و ...

علیرغم اینکه آقای خواستگار و مادر تمایل داشتن که این یه مهمونی مفصل و بزرگ باشه من مخالفت کردم و نظرم این بود که من از پس یه مهمونی آنچنانی بر نمیام ، خونه ی ما گنجایش و امکانات تعداد مهمون زیاد رو نداره ، وسایل پذیرایی ام برای جمعیت زیاد جوابگو نیست و دیگه اینکه خودم هیچ رقمه توان و تحمل جمعیت زیاد و شلوغی و تو هم وول خوردن مهمون ها رو ندارم . نظر من اینه که هر خانواده ای رو جدا دعوت کنیم ، براشون تهیه ببینیم ، فرصت کنیم به خودمون برسیم ، دور هم بشینیم گپ بزنیم ، سر حوصله همدیگه رو ببینیم و چار کلوم درددل کنیم و با آرامش و در فاصله ی زمانی مناسب خانواده ی بعدی رو دعوت کنیم ... خب در برخورد اول استقبال چندانی از پیشنهاد من نشد ، حتا مادر پیشنهاد داد که اگر تو سختته ، من خونه ی خودم براتون مهمونی می گیرم و غذا هم از بیرون می گیرم و ... اما با توجه به اینکه همه ی اقوام و آشنایان دوست داشتن خونه مون رو ببینن و خودم هم ترجیح می دادم  میزبان کسانی باشم که به گفته ی خودشون آرزو داشتن با هم بودن ما رو ببینن ، خواهش کردم که اجازه بدن من به روش خودم و با آرامش همه رو دعوت کنم .

از طرف دیگه هم تا وقتی خونه ی ما شکل و شمایلی رو که خودمون پسندیم پیدا کنه از اطراف و اکناف پیغام می رسید که ما می خواهیم کادوی بچه ها رو بدیم چی کار باید بکنیم ؟ 

خلاصه کنم که در وجود بستگان مهربان و عزیزان جان یه اشتیاق وصف ناپذیری برای این سلسله مهمونی ها موج می زد و هر از گاهی بادی می اومد و در ساحل آرامش زندگی ما یه هوا طوفان اشتیاق هم به پا می شد . خود من هم واقعا دوست داشتم که این همه مهر و محبت رو میزبانی کنم اما یه نکته ی ظریفی وجود داشت ...

من تو زندگی قبلی ام وقتی می خواستم مهمونی بگیرم همه ی دور و بریهام خون گریه می کردن . چرا ؟ چون من یه آدم کمال گرا ، ریزبین ، تایید طلب و بی اعتماد به نفس بودم که قصد داشتم با مهمونی گرفتن یه مهر تایید صد در صد بابت خونه و زندگیم ، آشپزی ام ، هنرنمایی هام ، شخصیتم ، مهربونی ام ، گوگولی مگولی بودنم  از مهمون ها بگیرم . بنابراین هم خودم رو تو فشار وحشتناک میذاشتم و هم دیگران رو . مثال دقیق می زنم  . من از سه هفته قبل از مهمونی خونه تکونی می کردم به این شکل که تمام کمدها رو می ریختم بیرون و مرتب می کردم ، تمام محتویات یخچال و کابینت ها رو چک می کردم ، ملافه ها و روتختی ها رو می شستم ، خونه رو به معنای واقعی می لیسیدم و از یک هفته مونده به مهمونی درگیر پختن غذا و آماده کردن دسر و وسایل پذیرایی و چیدمان و آشپزی و ... بودم . از شدت استرس به جرات از یک هفته مونده به مهمونی خوب نمی خوابیدم ، روز مهمونی به غایت خسته ، عصبی و پرخاشگر بودم . در زمان حضور مهمون ها هم یک میزبان عنق و یک خانم ناظم مقرراتی بودم که زانودرد و کمردرد و سردرد داره و لحظه شماری می کردم مهمون ها زودتر پاشون رو از در بیرون بذارن تا خیالم راحت باشه پروژه ای که بهم محول شده پرفکت به انجام رسیده ! ( متاسفم از اینکه اینها عین واقیعت بود و من هیچ اغراق نکردم ) 

مطلب بعدی این بود که تو فامیل آقای خواستگار خانم ها به طرز حیرت آوری کدبانو و دست و پنجه دار هستن ، مهمونی های آنچنانی ، میزهای غذای ژیگول پیگول ، چند مدل غذاهای سخت سخت ، تازه نیم ساعت بعد از اون میز دسر چیده میشه بیا و ببین !

قاعدتا اگر این موضوع رو به اون مطلب قبل اضافه کنید ، دلیل  استرس و دلشوره و طفره رفتن من رو از برگزاری مهمونی متوجه می شید .

شاید به اعتقاد خیلی از شماها خیلی مسخره به نظر بیاد ، ولی این چالش برای من بی نهایت بزرگ بود ، هم اینکه این مهمونی حکم جشن ازدواج ما رو داشت ، هم اینکه من با این آدمها رودربایستی داشتم ، اولین بار بود می اومدن خونه ی ما ، شدت اشتیاقی که همیشه  برای ازدواج آقای خواستگار داشتن ، حالا هم لطف بی انتهایی که نسبت به من دارن به اضافه مطالبی که براتون گفتم باعث می شد حتا فکر کردن و تجسم چنین موقعیتی منو به تپش قلب بیاندازه !!!

سرانجام  اولین مهمونی رو با کم جمعیت ترین خانواده که یکی از دایی های آقای خواستگار بود که هم با بچه هاش احساس صمیمیت بیشتری داشتم و هم خود این خان دایی جان تو مراسم خواستگاری ما حضور داشتن و ابراز لطف و محبت ویژه ای نسبت به من داشتن شروع کردم . قرار مهمونی رو گذاشتم و تماس گرفتم دعوت ها رو انجام دادم و به این ترتیب خودم رو تو موقعیت انجام شده قرار دادم . دقیقا سه هفته وقت داشتم ، سه برگه کاغذ A4 لیست نوشتم ، از پروژه های عمرانی خونه ، خریدها ، لیست غذاها ، پیش غذاها و دسرها ، حتا گز و سوهان و قطاب روی میزپذیرایی !

راه می رفتم و برنامه ریزی می کردم و یادداشت می کردم و نکات مهم رو علامت گذاری می کردم و مدام درباره حاشیه ها و برنامه های مهمونی با آقای خواستگار صحبت می کردم ومی فهمیدم که چقدر کلافه اش می کنم و دلم آروم و قرار نداشت ...

.

.

.

توی جلسه ی اصول رفتار با خانم مشاور نشسته بودیم و درباره مباحث کلاس صحبت می کردیم و من سعی داشتم با مثال زدن و عنوان کردن مسایلی که روزمره برام اتفاق می افتن رفتار خودم رو زیر ذره بین اصول رفتار چک کنم و  یه اشاره ای به میزان استرس ناشی ازمیزبان بودن کردم و مشاور ازم توضیح بیشتر خواست و با شنیدن حرفام  ازم خواست که اون لیست کذایی رو براش بخونم ، بعد هم خیلی قاطع حکم صادر کرد که " دلاک تو وسواس اضطراب گونه داری " می خوای برات قرص بنویسم ؟؟؟

من خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه خب نمی خوام قرص بخورم ! 

و ایشون منو روشن کرد که خودت متوجه نیستی که داری چی کار با خودت می کنی ! تو گدای تایید دیگرانی ، تو می خوای با گرفتن یه مهمونی تمام کمبودهای زندگیت رو برطرف کنی ، یه شام جلوی مردم بذاری در عوض اونها عقده های خودکم بینی و بی اعتماد به نفسی تو رو ندید بگیرن ! به جای اینکه روی خودت کار کنی که خودت رو دوست داشته باشی به مردم باج میدی تا اونها حس دوست داشتنی بودن رو در تو زنده کنن . به جای اینکه حس محبت رو با شخصیت زیبات در مردم تحریک کنی ، یه دیس غذای خوش آب و رنگ جلوشون میذاری . 

می دونستم این حرفها عین حقیقته اما لحظه به لحظه حالم بدتر می شد ، بغض داشت خفه ام می کرد ، یه کوه سنگین روی قفسه سینه ام حس می کردم ، دلم برای خود بیچاره ام که این همه بهش جفا کرده بودم می سوخت ، حالم بد بود ، خیلی بد بود . دلم می خواست هر چه زودتر از مطب بزنم بیرون و تو خیابون های های گریه کنم . 

توی لیست من جزو برنامه های دوشنبه پختن دوجور کیک بود ! خانم مشاور به من گفت حق پختن دسر نداری . اگر دسر درست کردی برای مهمون هات دیگه پات رو تو دفتر من نذار ! به جاش روز دوشنبه برو بگرد !!! صبح روز مهمونی یه فارماتن بخور و عصر روز مهمونی یه پروپرانولول بخور ! بعدازظهر حتا اگر شده با طناب خودت رو به تخت ببندی این کار رو بکن و یه چرت کوتاه بزن !


من از دفتر اومدم بیرون ، با همون حال بد ، با همون کوهی که روی شونه هام داشتم ، حرفاش کاملا درست بود ، من خودم رو شکنجه می دادم ، فکر کردم و فکر کردم . هنوز دو هفته وقت داشتم و تیر خلاص رو هم خانم مشاور صاف وسط پیشونی ام نشونده بود . اومدم خونه و هیچ کاری نکردم نشستم به فکر کردن ، خودم رو به تماشا نشستم بدون قضاوت ، مثل یه تماشاچی که دکمه پلی رو بزنه و دستش رو بزنه زیر چونه و صداش در نیاد . شاید باور نکنید دو روز توی کما بودم . تشخیص وسواس در من کاملا درست بود . من در این دام افتاده بودم و حالا باید مرغ زیرک می بودم ...

از لحظه ای که از در دفتر خانم مشاور اومدم بیرون یک هفته فقط به خودم استراحت دادم ، به نوعی نشستم به نوازش کردن روح خودم ، از بس که تو مدت اسباب کشی و مرتب کردن خونه و مریضی مامان از خودم کار کشیده بودم عصب سیاتیکم تحریک شده بود و کمر درد و پا درد وحشتناکی داشتم . سه روز مرخصی گرفتم و با دو روز تعطیلی آخر هفته 5 روز موندم خونه و فقط استراحت کردم . کتاب خوندم ، به خودم رسیدم ، هر کاری که دوست داشتم انجام دادم ، و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم ...

با آقای خواستگار در مورد تشخیص خانم دکتر صحبت کردم ، گفتم که می دونم نظرش درست بوده ، و واقعا خودم متوجه این حالات و رفتار خودم نبودم ، فکر می کردم دارم طبیعی رفتار می کنم و الان می فهمم که چقدر رفتار غیرطبیعی بوده ، آقای خواستگار هم تایید کرد ، گفت که هیچ وقت جرات نکرده بهم بگه که چقدر سر چیزهای بیخود وسواس دارم !!! گفت که از صبح تا شب کار می کنه فقط برای اینکه من راحت تر زندگی کنم اما خودم زندگی رو به خودم سخت تر و سخت تر می کنم . گفت همین که  تو کیک های به این خوشمزگی می پزی و شبهای دونفره مون رو شیرین می کنی به خودم و خودت ثابت می کنه که چقدر چرا می خوای برای غریبه ها کمر خودت رو داغون تر از این که هست بکنی ؟ کلا آقای خواستگار نظرش این بود که از بیرون غذا بگیریم ولی گفتم نمی خوام از اون ور بوم بیفتم . بالاخره من باید این مشکل رو درون خودم حل کنم . این دفعه هم از بیرون غذا بگیریم دفعه ی بعد باز به همین درموندگی می رسم . 

بنابراین روزها رو بی اعتنا به وسوسه های قوی درونی ام با تحریک اینکه پاشو حداقل یه چیز کیک درست کن ! خب یه ژله رنگ و وارنگ درست کن ! خب دیگه هیچی هیچی یه ژله ی تک رنگ ساده درست کن ! ژله ی میوه ای که کاری نداره میوه رو میریزی ژله هم روش و تالاپی تو یخچال ! آخه نمیشه که هیچییییییییییییی ! فقط یه مدل سالاد ؟ واقعا که ! و من هم مقاومت و مقاومت در برابر جادوگر وسوسه انگیز درون ! وه که چه کار دشواری بود برای من اینکه هی اون پیشنهادهای مختلف بده و هی من شونه هام رو بندازم بالا . هی به خودم می گفتم دلاک ببین وقتی تو با آقای خواستگار رابطه ی عاشقانه ای داری ، وقتی با هم خوبید ، وقتی هر بار از کنار هم رد می شید با یه جمله ای  ، یا اشاره ای همدیگه رو شارژ می کنید ، چقدر حال همه ی اونهایی که اطرافتون هستن خوب میشه ، چقدر مادر و مامان تو این شرایط آرومن ، احساس امنیت می کنن ، نفس راحت می کشن ، حتا دردهاشون تخفیف پیدا می کنه ، اما وقتهایی تو از دست آقای خواستگار دلخوری ، یا بهش گیر میدی ، یا بهش غر میزنی ، وقتی باهاش  اخم و تخم می کنی ، کم محلی می کنی ، دلسردی می کنی چقدر آقای خواستگار آشفته میشه ، چقدر بقیه سر خودشون رو یه جوری گرم می کنن که دورو برتون نیان . توی مهمونی یه پرس از همون حال خوب ، از همون آرامش برای مهمون هات سرو کن ! اگه سخت بگیری ، اگه دمار از روزگار خودت و آقای خواستگار دربیاری ، حتما از پشت نقاب خوش زرق و برق یه پذیرایی باشکوه ، همه متوجه درون ملتهب شمادوتا میشن . پس بازی نکن حقیقت زندگیت رو حقیقی زندگی کن مثل همه اون وقت ها که دوتایی تو خونه اید . 

هیچ هیچ هیچ کاری برای مهمونی نکرده بودیم تا روز سه شنبه . از طرفی کلی  از کارهای خونه هم مونده بود که باید آقای خواستگار می کرد اما به خودم گفتم کرد کرد نکرد هم نکرده بهش غر نمی زنم ، حتا یادآوری نمی کنم ! روز سه شنبه ینی دو روز مونده به مهمونی آقای خواستگار فیلش یاد هندستون کرد و زنگ زد که عصری میای بریم لوستر بخریم ؟؟؟ منم گفتم با این کمردرد نمیشه خودت بری ؟ گفت نه تو رو خدا خودت بیا من گیج میشم نمی دونم چی کار کنم . گفتم اصلا ولش کن حالا لوستر نداشته باشیم چی میشه مگه ؟ گفت زشته ینی چی آخه یه لامپ از سقف آویزوونه خلاصه از من نه از اون آره راضی شدم که بریم لوستر بخریم ولی خودم داشتم با خودم حرص می خوردم که ببین اینم نتیجه ی غر نزندن ! کارها رو میذاره برای دقیقه 90 ، من امروز می خواستم زود برم خونه کارهام رو بکنم ، من هیچ کاری نکردم ، خاچ بر سرم دلاک مگه تو پس فردا شب مهمون نداری ؟ حالا از خیر دسر گذشتی ، هیچ کاری نکردی که ! خلاصه تا اومد دلم جوش بزنه و دلشوره هی بیاد بالا و بالاتر به خودم گفتم فکر کن اصلا میخواید برید بیرون بگردین دوتایی ، برو خوش بگذرون . بیخیال مهمونی حالا یه چیزی میشه دیگه .

و این جوری بود که ما رفتیم لوستر خریدیم و دو شب مونده به مهمونی با سه کارتن و سه تا مهمون ( برای اینکه آقای باجناق برای نصب لوسترها به آقای خواستگار کمک کنه مجبور شدم مامانم و خواهرم و آقای باجناق رو شام دعوت کنیم ) ساعت 10:30 شب خسسسسسسسسسسسته رسیدیم خونه . من پریدم تو آشپزخونه که شام ردیف کنم و آقای خواستگار و آقای باجناق تا ساعت 2:30 بامداد داشتن لوستر وصل می کردن !!!

شب که آقای خواستگار اومد بخوابه گفتم عزیزدلم امشب که وقت این کارها نبود ، این کارها رو باید دو هفته پیش می کردیم ببین هلاک شدیم از خستگی فردا هم باید بابامون در بیاد از بس دوندگی داریم و بیهوش شدیم . 

خب دیگه چهارشنبه بعد از شرکت به حول و قوه الهی ما هیزم مطبخ رو آتیش زدیم و تا آخر شب آروم آروم  طبق لیست مختصر و مفیدی که تهیه کرده بودم کارهام رو کردم . خورشتم رو پختم ، سبزی خوردنم رو پاک کردم ، بورانی رو درست کرم ، ماست و خیار رو درست کردم ، وسایل پذرایی رو آماده کردم ، زرشک و خلال بادام و خلال پسته  رو تفت دادم و کنار گذاشتم . پیاز داغ و نعناع داغ و سیر داغ رو آماده کردم کنار گذاشتم  . شب هم آقای خواستگار با تمام خریدهای لیست شده برگشت خونه . اونها رو جابجا کردم و شام خوردیم و ساعت ده شب کرکره ی آشپزخونه رو کشیدم پایین و رفتم لم دادم تلویزیون تماشا کردم . 

پنج شنبه صبح بیدار شدم صبحانه خوردم . مادر گفته بود که زودتر بیام کمکت کنم خواهش کرده بودم که زود نیاد چون یکی نگام کنه من هول میشم !!! بعد از صبحانه نشستم سر دل حوصله سالاد درست کردم  ، سبزی خوردن رو شستم و تزیین کردم ، روی ماست و خیار رو تزیین کردم ، روی بورانی رو تزیین کردم . مرغ رو پختم رو کنار گذاشتم ، برنج رو خیس کردم ، هلیم بادمجون رو بار گذاشتم . کمی خونه رو مرتب کردم ، تا آقای خواستگار برسه نیم ساعت خوابیدم !!! ( یالعجب که خوابم برد ) آقای خواستگار اومد ناهار خوردیم ، من رفتم دوش بگیرم ، آقای خواستگار خونه رو تی کشید ، تا نم موهام گرفته بشه میکاپ کردم و لباسم رو آماده کردم و یه گردگیری مختصر کردم . آقای خواستگار دستشویی رو برق انداخت و من ته چین رو آماده کردم و روش رو فویل کشیدم و گذاشتم تو فر خاموش ! آقای خواستگار رفت از بیرون یه چیز کیک و مقداری هله هوله خرید و برگشت . رفت دوش بگیره که مادر اومد . من و مادر نشستیم به گپ و گفت و یه چای شیرینی با هم خوردیم که آقای خواستگار هم لباس پوشید و آماده شد . بدون هیچ خجالتی برنج آبکش کردن رو سپردم به مادر و مادر زحمتش رو کشید . 

برای رسیدن مهمون ها آمادگی کامل داشتم که رسیدن . از راه رسیده نرسیده کادو بارونمون کردن ! هر کدوم یه کادو برای پیوندمون یه کادو برای خونه مون و شرمندگی من و آقای خواستگار . دیگه پذیرایی شروع شد ، با آرامش و عشق ازشون پذیرایی کردم . یه کم که نشستن مادر شروع کرد هی صدا می کرد بیایین ببینین فلان جا رو عروسم چه خوشگل درست کرده ، فلانی بیا پرنده اش رو ببین ، فلانی بیا ببین این دکورش چه خوشگله ، این دایی و زن دایی و دایی زاده ها و عروس خانم هاشون هم دوربین به دست چیلیک چیلیک عکس می گرفتن و هی می گفتن چقدرررررر خونه تون حال خوبی داره هزار ماشااله ! دیگه هر خوراکی ای که ما آوردیم اینا کلی به به چه چه کردن ، دستورش رو گرفتن و من هم این وسطا هی حرص نوه ی نمکین دایی رو در می آوردم و اون هم پاسخ های دندان شکن می داد و همه غش می کردن از خنده . دیگه بردمشون تور خونه ی تازه عروس گردی ، آنقدر این آدم های خوش قلب از خونه ی ما تعریف و تمجید کردن و با دیدن کتابخونه ی معروفمون غش و ضعف کردن که دیگه من رو ابرها بودم . وقتی من و آقای خواستگار پشت پیشخوون آشپزخونه وایستاده بودیم و داشتیم  با بقیه می گفتیم و می خندیدیم ناگهان سرم رو بوسید و من تا حالا تو عمرم چنین پاداشی نگرفته بودم  . بعد هم شام رو سرو کردیم و فقط خدا می دونه که چقدر همه چی عالی بود و چقدر از غذاها خوششون اومد البته طفلکی ها از بس خوش غذا بودن فکر کنم اگه نیمرو هم بهشون می دادم باز همین قدر تعریف می کردن . بعد از شام هم یه جمع و جور مختصر کردیم و دست به چیزی نزدیم رفتیم نشستیم به عکس گرفتن و جنگولک بازی . 

بعد از رفتن مهمون ها هم آقای خواستگار یه تشکر مبسوطی در حضور مادر از ما به عمل آورد ، در خلوت شبانه هم داشتم بهش گفتم مرسی که ضعف های منو می دونی ، پشتم قوی و محکم وایمیستی و نمی ذاری کسی جز خودت بدونه که کجاها ضعف دارم . اینکه تو شرایط سخت تو خودت رو با من هماهنگ می کنی که من نخوام استرس زیاد داشته باشم رو می فهمم  که با خروپف ریزی پاسخم رو داد !!!

خوشحال باشید .

  • کارل گوستاو یونگ روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد. بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.


  • خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ، جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد. خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز؛

    خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن؛ خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات؛

    خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم؛

    خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رود، جاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن؛

    خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی؛

    خوشحالی یعنی ادامه دادن


سرکار استوار

تمام آخر هفته کمر به خدمت مامان بستم . خواهرم هلاک شده بود از مریض داری ، چهارشنبه از سرکار رفتم خونه مامان ، خونه تار عنکبوت بسته بود اول رفتم خرید و یخچال رو پر کردم . همچنان که مشغول مرتب کردن بودم ، دو سه جور غذا هم گذاشتم . آشپزخونه رو تی کشیدم و روی کابینت ها رو دستمال کشیدم و میوه ها رو شستم و راه به راه برای مامان آبمیوه و میوه و سوپ و شام و ... آماده می کردم و می دادم دستش . 

ساعت 8 شب دیگه کار رو تعطیل کردم و اومدم نشستم . مامان برگشت گفت : جارو نمی کشی ؟ گفتم نُچ ! خسته شدم . باشه برای فردا . از محالات روزگار بود که مامان اعتراض نکرد و در آرامش شام خوردیم و تلویزیون دیدیم و تعریف کردیم . ( آهان راستی نگفتم که مادر هم تو ساختمون تک و تنها مونده بود و همسایه هاش نبودن بنابراین آقای خواستگار رفت پیش مادر ) 

پنج شنبه ظهر من کلاس اصول رفتار داشتم ، صبح باید می رفتم خرید گوشت و مرغ و مواد خوراکی برای مامان . صبح پاشدیم صبحانه خوردیم و مامان رو پوشوندم حسابی . هوا هم که خوب بود سوار ماشینش کردم و با هم رفتیم . گفتم همچنان که من خرید می کنم مامان هم یه هوایی به کله اش بخوره . خلاصه به دونه دونه ی دندون هام کیسه های خرید آویزون بود که برگشتیم . سرکار استوار هم برای خودش سلانه سلانه و با احتیاط در حالیکه همه ی حجم راه پله رو گرفته بود و راه نمی داد که حتا یه پشه ازش سبقت بگیره داشت از پله ها می رفت بالا ! 

لازم به توضیحه که از فردای عمل ، مامان بخاطر تراشیدن سرش بین ما خواهرها به حسن کچل شهرت یافت . اما حالا که بعد از دو هفته یه کمی موهاش در اومده به سرکار استوار ارتقاء مقام پیدا کرده . البته خودش سرکار استوار رو بیشتر دوست داره . تازه دیده شده که به محض ورود مامان به هال خواهر پا می کوبه و سلام نظامی میده ! بعد هم مامان کج کج بر می گرده دوباره دستشویی و میگه خدا ذلیلتون کنه از دست شما من دقه به دقه باید برم دستشویی ! خب وقتی واشرت شله نخند مادر من ! 

خلاصه مامان رو با خریدها گذاشتم خونه و رفتم کلاس و برگشتم . ناهار هم  که داشتیم خوردیم و خوابیدیم . بعد از قیلوله خونه رو جاروبرقی کشیدم و تی زدم و باز پذیرایی و تقویت مامان و بعد هم شام خوردیم و نشستیم . 

در همین هنگام بود که مامان برگشته میگه : دلاک یه سوال ازت کنم ناراحت نمی شی ؟

گفتم : خب اگه می دونی ناراحت میشم چرا میگی ؟ 

میگه : بذار بگم دیگه ...

میگم : خب بگووو 

میگه : تو چرا این جوری کار می کنی ؟

میگم : چه جوری ؟( دقیقا می دونم منظورش چیه )

میگه : یه فرش رو جارو می زنی ، میای میشینی یه آهنگ گوش میدی ، یه فرش دیگه رو جارو می زنی میای می شینی یه سیب می خوری ، آشپزخونه رو تی می زنی میای یه آناناس برای خودت باز می کنی ، هال رو تی می کشی میری کرم می زنی به دستت ، خب یه هو تمومش کن بیا با خیال راحت بشین دیگه !!!

میگم : مامان جان من خیلی ساله دارم سعی می کنم مث شما کار نکنم ، حالا فرض کن نیم ساعته کل این خونه رو برق انداختم کسی منتظر وایستاده به من مدال بده ؟ به قول شما یه هوووو تمومش کنم بعد یه هفته کمردرد امانم رو ببره ؟ مگه دنبالم کردن ؟

میگه : چی بگم والله ! حرف حق جواب نداره . کاش من عقل تو رو داشتم . آخه من کار نصفه بمونه اعصابم داااااااغونه .

میگم : آره می دونم کارهات رو تند تند می کردی و الان هم تند تند میری اتاق عمل !

و دیگه در سکوت و احترام تلویزیون می بینیم ...

جمعه هم برام نسخه پیچیده بود که یخچال رو از برق بکشم و بشورمش و بعد هم آشپزخونه رو بتکونم یا به عبارت دقیقتر خودم تکونده بشم که من زیربار نرفتم و گفتم حالا باشه یه وقت دیگه من دیگه خسته ام . جمعه هم یه کم ماهیچه براش پختم و در آرامش زندگانی کردیم و عصر هم چند سری مهمون اومد و رفت . 

جمعه آخر شب رفتم کنارش نشستم و طبق معموا آبلمبوش می کنم برگشته میگه دستت درد نکنه زحمتم رو زیاد می کشی . فقط اگه یه بچه هم برام بیاری دیگه هیچی ازت نمی خوام . میگم مگه شوهرمی که بچه ازم میخوای !!! میگه جون مامان به من بگو قصدش رو داری یا اصلا نداری ؟ 

مامان بیچاره حتا با قصد ما هم دلش خوش میشه !

_ پسر خاله جوون و شیطونم اومده دیدن مامان . مامان برگشته بهش میگه دیر اومدی بیچاره باید بیمارستان می اومدی عیادت اگه بدونی هر شب چه داف هایی می اومدن وضعم رو چک می کردن !!!

_ جمعه ظهر همین جوری تو فکره بعد یه هوو بر می گرده میگه : الان خدا می دونه حامد . نیک . پی چند تا دوست دختر داره ؟؟؟

_ هی بهش غر می زنم مامان امروز راه نرفتی هاااا مامان پاشو قدم بزن . مامان مگه دکتر نگفت . . . خلاصه پا می شه دو سه بار طول هال رو قدم می زنه و من هم هی میگم آفرین  تو آخرش قهرمان دوی استقامت میشی . تا اینو می شنوه خودش رو به نزدیکترین کاناپه می رسونه و میگه پس بهتره در اوج خداحافظی کنم و خودش رو پرت می کنه رو کاناپه !!!


در دوران مریضی مامان ، خدا خدایی اش رو در حقمون تموم کرد ، شما رفاقت رو در حق من تموم کردین و من هم تا اون جا که شد در حیطه ی خط کشی های خودم حق فرزندی  رو به جا آوردم . قطعا می شد خیلی کارها فراتر از این کرد ، اما این تنها موقعیت دشوار زندگی من نخواهد بود ،  باید برای ادامه ی راه هم آذوقه باقی بذارم . و همچنین نه تنها موضوع مهم زندگی من . امروز صب همکارم بهم میگه مامانت خوب شد ؟ میگم خوب َ خوب . میگه من اگر جای تو بودم ده روز مرخصی می گرفتم  بعد هم که می اومدم سرکار چشمهام قد نعلبکی بود ، حتما یه سری اراجیف هم از مدیر می شنیدم و بیشتر اعصابم خرد می شد بعد می رفتم خونه سوزناکتر گریه می کردم که چرا تو این شرایط هم کسی منو درک نمی کنه ! و ... اما تو حتا نذاشتی کسی بفهمه . تو دلم گفتم یک عمر بهای گزافی دادم تا بفهمم برای هر چیزی باید بهای منصفانه ای پرداخت کرد . 

دادگاه لاهه در خلوت شبانه

یک شب  که نمی دانم چند شب پیش بود ، پیرمردی با صدای کلفت با پتک روی میز دادگاه کوبید ، نام مرا صدا کرد و حکم اشد مجازات برایم صادر کرد . پیرمرد از درون خودم فریاد می زد :

خانه و زندگی ات صد در صد مرتب و منظم نیست ... نچ نچ نچ 

هنوز کارهای نصفه نیمه داری ... نچ نچ نچ 

یک کارتن کتاب باز نشده ، یک مشت سی دی و نوار کاست گوشه ی اتاق خواب ... سررسیدهای هزار سال پیش که دلت نمیاد بیرون بندازی شون ... جزوه های قدیمی و بلاتکلیف ...نچ نچ نچ 

وسایل خونه لازم و خریداری نشده  ...نچ نچ نچ 

پارچه هایی که چهار ماهه برش خورده و چپونده شده تو کیسه پلاستیک و شوت شده ته کمد ...نچ نچ نچ 

لحافی که قراره دوخته بشه ...نچ نچ نچ

فریزری که از هرگونه سبزیجات بری گشته ...نچ نچ نچ

روابطی که هنوز به سامان و قوام موردنظر نرسیده اند ...نچ نچ نچ

مهمونی هایی که مرتب تذکاریه از اطراف و اکناف بابتشون صادر میشه ...نچ نچ نچ

پیرمرد صداش رو انداخته بود سرش و فریاد می کشید ، با لحنی قاطع من رو سرزنش می کرد ، صداش نکره اش تو خونه پیچیده بود ، خونه هم در سکوت ، هر کلمه اش بارها و بارها پژواک پیدا می کرد ...

تا اینکه سرش جیغ کشیدم خفه شو ! تو چه می دونی تو همین سه ماه من چه کارهای بزرگی برای زندگیم کرده ام ؟

هر گوشه ی این خونه رو که نگاه کنی می بینی چقدر براش زحمت کشیدم ، این پرده رو نگاه کن ! می دونی تمام شهر رو زیر پا گذاشتم تا پرده ی سبز پیدا کنم ؟ این کاناپه رو نگاه کن . می دونی چقدر برای اینکه این شکلی دربیاد با فروشنده چک و چونه زدم ؟ این مبل ها رو ببین . می دونی پارچه ای که فروشنده می خواست برای این مبل ها استفاده کنه چه چیز بنجلی بود ؟ می دونی چقدر هنر میخواد که بیای بری بگردی با مناسب ترین قیمت ، یه پارچه ای بخری که وقتی ساخته شد ، فروشنده هزار تا عکس ازش بگیره  بذاره تو نمونه کارهاش  ؟ یه نگاه به تک تک وسایل این خونه بنداز ببین تو عمرت همچین هارمونی و سلیقه ای دیده بودی ؟  همین قالیچه رو ببین ، یه روز که رفته بودم دکتر با نهایت درایت گفتم حالا که تا هفت تیر اومده ام بذار یه کار نیمه تموم رو هم انجام بدم و همون شب یه قسمت از خونه به سامون رسید . این یخچال ، این گاز ، این وسایل قدیمی می دونی چقدر عرضه میخواد که طوری تمیز و مرتبشون کنی که کنار وسایل نو چیده بشن و کهنگی شون اصلا به چشم نیاد . می دونی چقدر فکر ، چقدر جربزه و وجود به خرج دادم تا این خونه اینی بشه که الان داری می بینی . بدون کمک مالی یا غیرمالی دیگران چنان زندگی ای ساختم که با وجود مستعمل بودن خیلی چیزها اما آنقدر عشق و شوق و سلیقه به هر گوشه ی این زندگی پاشیدم که هر کس از در وارد میشه از آرامش این چاردیواری لذت می بره . پس خفه شو و گورت رو از مغز من گم کن ! 

وقتی قابلیت های منحصربفردم رو برای خودم  یادآوری کردم ، و یکی یکی به یاد خودم آوردم که چه کارهای خارق العاده ای از من ساخته است آروم آروم پیرمرده دمش رو گذاشت رو کولش و زد به چاک . 


خیلی وقت ها ما خودمون رو نمی بینیم ، آنقدر که سالها با خودمون معاشرت کردیم که ویژگی های مثبت بارزمون رو دیگه نمی بینیم . اگر بشینیم یه لیست از خوبی هامون ، خصلت های مثبتمون ، عادتهای مفیدمون بنویسیم از خودمون خجالت می کشیم که اینقدر راحت خودمون رو دست کم می گیریم ، مرتب خودمون رو سرزنش می کنیم ، دایما خودمون رو محکوم می کنیم .

چند وقت پیش اشاره ای کردم به اینکه تصمیم دارم بخشی از درآمد ماهانه ام روسرمایه گذاری کنم برای جسم و روانم . من اعتراف می کنم که نیاز دارم روی تفکرات و عادت های خودم بیشتر کار کنم ، بیشتر دقت کنم و در این راستا به مربی نیاز دارم ، به کسی که راه و چاه رو بهم نشون بده بنابراین یه دوره ی اصول رفتار رو دارم می گذرونم . من می دونم که ایراد کار از اون جاییه که من خیلی وقت ها اعتراض کردن بلد نیستم ، همچنان سکوت احمقانه رو نجابت معنی می کنم و خیلی مهارت های دیگه ای که باید تو زندگی مشترک بهشون مجهز بود . من می دونم که اگر بنا باشه این زندگی مشترک برقرار بمونه ، من باید روی خودم ، توقعاتم ، باورهام دقت بیشتری کنم . پس به جای اینکه به موجودی حساب بانکی ام فکر کنم یا به جای  اضافه کردن تجملات دست و پا گیر به زندگیم ، آرامش رو انتخاب کردم . من هنوز روی پله ی اول ایستاده ام . خلاصه اینکه برای زندگی مون کمی هم آرامش پس انداز کنیم ... سودش خیلی خیلی خیلی بالاست .



به لیست کارهایی که در دوران بیماری مامان برای خودم انجام دادم یه شهرکتاب گردی و یه خرید یه پیرهن چین چینی از دبنهامز رو هم اضافه کنید . ( راستی آف 50% دبنهامز رو از دست ندین )