-
مهمونی خاله خان باجی های خیلی عزیزم
شنبه 4 اردیبهشت 1395 14:34
علاوه بر دوشنبه که رفتم بازار و گشتم ، چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم و بعد از رفتن آقای خواستگار ( شوهرمون رو مث خانم های خانه دار بدرقه کردیم رفت سرکار !!!) رفتم سینما ، ناهار هم بیرون خوردم و از شدن خواب آلودگی سینه خیز خودم رو به خونه و تختخواب رسوندم . ساعت 5 بعدازظهر آقای خواستگار با یه دسته زنبق ، زودتر از همیشه...
-
دلاک تراپی
سهشنبه 31 فروردین 1395 09:47
در راستای اجرای بند دوم از قرارداد رسمی سال 95 ، جمعه ی این هفته من ناهار، خاله هام و خاله زاده هام رو دعوت کردم خب طبیعیه که تک تک مهمون هام چقدرررررررررر عزیزن اما من یه خاله دارم که اساسا اهل چونه زدنه !!! من برنامه ریزی هام رو کردم ، چهارشنبه که روز تولدمه مرخصی می گیرم ، پنج شنبه رو هم می زنم تنگش و میرم برای...
-
قرارداد رسمی
سهشنبه 24 فروردین 1395 14:34
قول داده بودم درباره قرارهایی که تو سال جدید با خودم گذاشتم براتون بنویسم ، دلم میخواد شما هم با نظراتتون من رو همراهی کنید . اگر راهکاری دارید که اجراش مفید بوده ممنون میشم اگر فانوس راهم رو روشن تر کنید . اگر تونستیم به یه تعامل مفید برسیم بعد از هر بحثی من دیدگاه " اصول رفتار " رو در اون زمینه براتون میگم...
-
اصول رفتار
یکشنبه 22 فروردین 1395 09:52
خیلی از دوستان درباره کلاس اصول رفتار از من سوال می پرسند ، واقعیت اینه که نمی دونم چقدر " اصول رفتار " برای کاری که دارم با مشاورم انجام میدم تعبیر صحیحی به حساب میاد . به هر حال من یه مشاوری دارم که سرش خیلی شلوغه و مدیر یه مرکز مشاوره است و کلاس و از این صوبتا ، من بطور منظم پیش ایشون نمیرم چون اولا من...
-
بازگشت به خویش
سهشنبه 17 فروردین 1395 13:33
در واقع برگشتن به زندگی عادی بعد از تعطیلات برای ما تازه از امروز قراره اتفاق بیفته چون تا قبل از رفتن برادر آقای خواستگار که هنوز تو فاز دورهمی و استفاده از آخرین لحظه های حضور خانواده دور هم بودیم و بعد از رفتن مسافرمون هم من و آقای خواستگار دوشب خونه ی مادر موندیم که یه هوو دور و برش خالی نشه اینه که تازه از امشب...
-
نوروز مبارک
شنبه 14 فروردین 1395 09:54
سال نو مبارک ... برای همه مون از خدا سالی پر از نگاه های زیبا به دنیا و به درون خودمون می خوام . از خدا می خوام کمکمون کنه با خودمون بیشتر در صلح باشیم ، با موهبت زندگی و زنده بودنمون بیشتر آشتی باشیم . لحظه های این سال جدید برامون پر از دوست داشتن و محترم داشتن خودمون باشه و بیشتر و بیشتر حواسمون به خودمون باشه ......
-
هاراگیری
شنبه 8 اسفند 1394 12:46
گفته بودم براتون که ما جشن ازدواج نداشتیم و قرار بود بعد از اینکه رفتیم سر خونه و زندگیمون یه مهمونی بگیریم برای فامیل و دوستان که خب خیلی طول کشید تا خونه ی ما آماده بشه و همه ی کارهاش انجام بشه و ... علیرغم اینکه آقای خواستگار و مادر تمایل داشتن که این یه مهمونی مفصل و بزرگ باشه من مخالفت کردم و نظرم این بود که من...
-
خوشحال باشید .
یکشنبه 25 بهمن 1394 15:32
کارل گوستاو یونگ روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد. بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها. خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ، جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام...
-
سرکار استوار
شنبه 17 بهمن 1394 11:39
تمام آخر هفته کمر به خدمت مامان بستم . خواهرم هلاک شده بود از مریض داری ، چهارشنبه از سرکار رفتم خونه مامان ، خونه تار عنکبوت بسته بود اول رفتم خرید و یخچال رو پر کردم . همچنان که مشغول مرتب کردن بودم ، دو سه جور غذا هم گذاشتم . آشپزخونه رو تی کشیدم و روی کابینت ها رو دستمال کشیدم و میوه ها رو شستم و راه به راه برای...
-
دادگاه لاهه در خلوت شبانه
دوشنبه 12 بهمن 1394 15:09
یک شب که نمی دانم چند شب پیش بود ، پیرمردی با صدای کلفت با پتک روی میز دادگاه کوبید ، نام مرا صدا کرد و حکم اشد مجازات برایم صادر کرد . پیرمرد از درون خودم فریاد می زد : خانه و زندگی ات صد در صد مرتب و منظم نیست ... نچ نچ نچ هنوز کارهای نصفه نیمه داری ... نچ نچ نچ یک کارتن کتاب باز نشده ، یک مشت سی دی و نوار کاست گوشه...
-
این نیز گذشت ...
یکشنبه 11 بهمن 1394 13:25
دوستان گل اگه می خواهید کامنت بذارید بعد روزی هزار بار کامنت و پیغام بذارید که کامنت من کو ؟ عاجزانه خواهش می کنم برای من کامنت نذارید . به روح رسول الله قسم من 90 تا کامنت تایید نشده دارم که شرمنده تک تک این دوستان هستم ، هی نیایید بپرسید از دست من ناراحتی که کامنتهام رو تایید نمی کنی ؟ من آنقدر وقت ندارم که از کسی...
-
پرستاری به روش دلاک
سهشنبه 29 دی 1394 14:09
مطلبی که امروز می نویسم نه به دلخواه خودم نوشته میشه ، به این قصد می نویسمش که شاید این هم بخشی از تجربیاتی باشه که میشه از زندگی مامانم گرفت چه به عنوان الگوی مثبت ، چه به عنوان الگوی منفی ! اصولا مامان من آدم گرم و بجوش و اهل جمع و رابطه برقرار کردن و اینایی نیست . این خصلت رو حتا در زمان مجردیش هم داشته و بعدها به...
-
هرگز گمان مبر که یک قطره زندگی از لای انگشتم بچکد
یکشنبه 27 دی 1394 11:41
بیمارستانی که مامان بستری بود با شرکت بیمه گذاری که بیمه تکمیلی مامان مال اونجا بود قرارداد نداشت ، و از اونجایی که هزینه عمل مامان خیلی بالاست مجبور شدیم برای عمل یه بیمارستان دیگه ای رو پیدا کنیم که طرف قرارداد با بیمه باشه ، بنابراین پیدا کردن یه جراح دیگه و یه بیمارستانی که برای یه همچین عملی تجهیزات مناسب و تیم...
-
هرگز گمان مبر که یک قطره زندگی از لای انگشتم بچکد
یکشنبه 27 دی 1394 11:41
بیمارستانی که مامان بستری بود با شرکت بیمه گذاری که بیمه تکمیلی مامان مال اونجا بود قرارداد نداشت ، و از اونجایی که هزینه عمل مامان خیلی بالاست مجبور شدیم برای عمل یه بیمارستان دیگه ای رو پیدا کنیم که طرف قرارداد با بیمه باشه ، بنابراین پیدا کردن یه جراح دیگه و یه بیمارستانی که برای یه همچین عملی تجهیزات مناسب و تیم...
-
بهشت چقدر میارزه ؟
دوشنبه 21 دی 1394 12:14
دیشب ، در یک شب آروم زمستونی که من خودم رو زود رسونده بودم خونه تا فرصت بیشتری برای استراحت و ریلکس کردن داشته باشم و تا زمان رسیدن آقای خواستگار سعی کرده بودم بدنم رو به یه جرعه آرامش دعوت کنم و یه شام چیکان پیکان هم تدارک دیده بودم و به خودم هم حسابی رسیده بودم و بعد از خوردن شام با آقای خواستگار خرد و خاکشیر از...
-
اولش این جوری بود
یکشنبه 20 دی 1394 12:42
دیروز هم کلاس ورزش داشتم ، هم آخر هفته خونه نبودیم که خونه رو تمیز کنیم و خونه کثیف بود ، هم اوضاع سر و وضع خودم آشفته بود ، ناخن هام رسیدگی می خواست ، لباس های محل کارم اتو نداشت . از همه مهمتر اینکه روح و روانم پریشون بود . یه مدت طولانی به خودم بی توجهی کرده بودم و هر روز آشفته تر می شدم . خلاصه از شرکت که رفتم...
-
چرا لنگه کفش پرت می کنید ؟
چهارشنبه 16 دی 1394 09:57
خب بدین وسیله دیروز توسط رفیق ترین رفیق مورد عتاب و خطاب قرار گرفتم گه چرا وبلاگت رو آپدیت نمی کنی ؟ واقعیت خیلی واقعیش اینه که در حال سر گیجه ام بنابراین هزاران حرف دارم و در عین حال حرفی برای گفتن ندارم و اینها همه ناشی از دوران " اولشه " ی معروفیه که آدم خودش نمی دونه با خودش چند چنده ! به لطف و مرحمت خدا...
-
شرح حال
سهشنبه 1 دی 1394 12:23
با یه ویروس آنفولانزای خیلی قوی دست و پنجه نرم می کنم . چند روز سر کار نیومدم و بستری شدم . خیلی مراقب خودتون باشید هیچ وقت نمی تونستم فکرش رو بکنم که یه سرماخوردگی چه هاااااا که با ادم نمی کنه !
-
tdjdgi v, f;a `hddk یعنی فیتیله رو بکش پایین !
سهشنبه 10 آذر 1394 13:30
تقریبا و نه تحقیقا زندگی مون روال طبیعی خودش رو پیدا کرده ، بیشتر استراحت می کنم و بطرز محسوسی نبرد درونی "همه چیز همیشه باید عالی باشه " رو شکست دادم . به جای عذاب دادن و فشار اضافه وارد کردن به خودم برای تمیز کردن خونه ، بیشتر تمرکزم رو گذاشتم روی اینکه نظم ذهنی ام رو حفظ کنم و جالبه که ناخودآگاه حالا که...
-
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
سهشنبه 3 آذر 1394 09:57
آنقدر همه ی کارها رو برای خودم آسون کرده بودم که هی به خودم شک می کردم . به جای اینکه دغدغه ی دسرهای رنگ و وارنگ و میز غذای پر و پیمون داشته باشم ، رنگ صندلم رو با تاپم ست می کردم ، گوشواره هام رو دم دست میذاشتم ، رنگ لاکم رو انتخاب می کردم و به واقع سر سوزنی برام مهم نبود که در نقش یک میزبان تمام عیار بازی کنم ( بر...
-
لبه ی تیغ
دوشنبه 2 آذر 1394 12:04
من و آقای خواستگار در موقعیت یه تصمیم گیری خیلی مهم هستیم . تصمیم برای کاری که حد وسط نداره ، یا رشد بزرگی تو زندگی مون اتفاق خواهد افتاد یا با شدت زیادی زمین خواهیم خورد ، فشار زیادی داریم این روزها . شب ها تا نزدیک صبح بیداریم و فکر می کنیم . فکرم آشفته است و نگرانیم خیلی زیاده سعی می کنم توکلم رو قوی کنم اما می...
-
خانه دارگونه
شنبه 30 آبان 1394 12:38
اولین مهمونی مون با حضور مامان ها برگزار شد . نیازی به گفتن نیست که این دونفر چقدر حالشون خوب بود ... چون می دونستن که ما چقدر خسته ایم نه اونها انتظار یه پذیرایی پرفکت داشتن و نه من زیادی به خودم سخت گرفتم . سر راه که می رفتم خونه گوشت خریدم و یه مقدارش رو خرد کردم و قیمه پختم . بقیه اش رو هم وقتی مامانم اومد گذاشتم...
-
زندگی رسم خوشایندی ست
دوشنبه 25 آبان 1394 14:38
تقریبا همه ی وسایلی رو که برده بودیم خونه مون جابجا کرده بودیم . اما یکسری وسیله و خرده ریز و لباس های آقای خواستگار خونه ی مادر بود که نیاورده بودیم . دیروز بعد از اداره من و رفیق ترین رفیق رفتیم خونه ی مادر . آقای خواستگار هم چند تا ساک لباس و کیف و کفش آماده کرده بود . بقیه رو هم جمع کرد ، من هم یه سری لباس و بند...
-
رو به بهبود
دوشنبه 18 آبان 1394 12:08
شنبه بعد از شرکت با رفیق ترین رفیق رفتیم گردش دخترونه ، ولیعصرگردی و دوردور ، یه شیک نوتلا هم در حد لالیگا نوش جان کردم که تا فرداش از طعم خوش نوتلا و خوشی ای که زیر پوست رفیق به تازگی دویده مست بودم . در حال گردش دخترونه بودیم که آقای خواستگار زنگ زد که کجایی و اگه می خوای بیا بریم دنبال تلویزیون ! که قبول نکردم !!!...
-
غرغرنامه
شنبه 16 آبان 1394 12:53
20 روز از تحویل خونه گذشته و هنوز خونه آماده نیست . مبل ها رو روز پنج شنبه میارن . سرویس خواب رو چهارشنبه ، پرده ها دوشنبه حاضر میشه ، قالی ها رو بیش از ده روزه که بردن برای شستشو و بخاطر بارندگی و سرما تحویلش تا همین امروز عقب افتاده . هر روز بعد از شرکت با تن خسته و کم خواب و کوفتگی یه گوشه ای از این شهر با این...
-
حکایت صدیقه 7
شنبه 9 آبان 1394 10:32
روزیکه من با صدیقه و خانواده اش آشنا شدم ، نیما یه پسر دبیرستانی خوش قد و بالا بود و ندا راهنمایی درس می خوند . نیما و ندا به طرز باورنکردنی ای بچه های مودب و درسخونی بودن . صدیقه و پرویز تو همون حیاط پدری که حالا یه خونه ی یک طبقه ی بزرگتر توش ساخته شده بود زندگی می کردن ، دو تا اتاق هم پشت حیاط ساخته بودن که اجاره...
-
خسته و پر امید
سهشنبه 5 آبان 1394 10:04
داستان اسباب کشی ما با بقیه ی اسباب کشی ها تفاوت هایی داره که اون رو سخت تر می کنه . خب من یه سری وسایل از قدیم داشتم که وقتی تصمیم گرفتم برم خونه ی مامانم زندگی کنم تمام وسایل رو کارتن کردم و فرستادم انبار محل کار آقای خواستگار . حالا شما شرح حال زار و زندگی ای که دو سال تو یه انبار پر تردد خاک و دود بخوره رو تصور...
-
آشیانه ی عشق
سهشنبه 28 مهر 1394 10:51
براتون داستان چکاپ و گیر دادنم رو گفته بودم . با توجه به سابقه ی خانوادگی بیماری قلبی آقای خواستگار ، متخصص قلب ترجیح داد آقای خواستگار سی تی آنژیو بشه تا وضعیت عروق و قلب کاملا مشخص بشه . روزی که برای سی تی آنژیو رفتیم برعکس تمام آدمهای مسن با سابقه ی بیماری قلبی که ماشااله صحیح و سالم از اتاق می اومدن بیرون ، آقای...
-
حکایت صدیقه 6
یکشنبه 26 مهر 1394 15:32
پیرزن که هیچکدوم از شیرین کاری ها و شیرین زبونی های دختر پرویز رو ندیده بود ، اما خدا نخواست که آنقدر عمر کنه که این روزهای نیما رو ببینه . مثل همیشه آروم و بی صدا یه روز بعدازظهر روی تشکچه ی مث برف سفیدی که صدیقه هیچوقت نذاشته بود یه لک کوچیک روش باشه ، چشمهاش رو برای همیشه بست . و صدیقه تمام روز تو اون خونه با پسر...
-
گزارش طور
یکشنبه 19 مهر 1394 13:26
من این هفته نیستم . سرم حسابی شلوغه اما به امید خدا با خبرهای خوب و دست پر بر می گردم ... نه اینکه نگران من باشیدهاااا از بابت حکایت صدیقه ...