-
حکایت صدیقه 6
چهارشنبه 15 مهر 1394 13:08
خواهر کوچیکه ی پرویز که شوهرش خیلی سربراه نبود و دست بزن و دهن پاره و دست همیشه دراز جلوی این و اون داشت ، همیشه با هم اختلاف داشتن . بارها و بارها نسرین خانم با ساک لباسهاش در حالیکه زیر چشمش کبود بود یا لبش ورم کرده بود ، برگشته بود خونه ی پدرش ، پیرزن و پیرمرد که حال خوشی نداشتن ، اما صدیقه نشسته بود با نسرین خانم...
-
حکایت صدیقه 5
یکشنبه 12 مهر 1394 15:07
با رسیدن خبر فوت پیرمرد ، تمام فامیل از جمله پدر و مادر صدیقه به خانه ی آنها آمدند . در حالیکه تمام محل برای کمک جمع شده بودند و مردها در حیاط به ساختن اجاق برای دیگ های بزرگ مشغول بودند و زن ها به تهیه و تدارک غذا و حلوا و تزیین خرما ، در اولین نگاه مادر صدیقه دریافت که دخترش آبستن است . مادر صدیقه هم شاهد این ادعا...
-
دلاک تراپی
چهارشنبه 8 مهر 1394 09:50
من تا یکشنبه نیستم منتظر حکایت صدیقه نباشید ... من یه وقتها به یه چیزی گیر میدم و زمین آسمون بره باید اون اتفاق بیفته . امسال هم از اول سال پیله کرده بودم که با آقای خواستگار بریم یه چکاپ کامل انجام بدیم . خب هی کار پیش می اومد و آقای خواستگار سرش خیلی شلوغ بود و هی عقب افتاد . تا اینکه موفق شدم دست و پای آقای...
-
حکایت صدیقه 4
دوشنبه 6 مهر 1394 14:22
از فردا در بقالی و قصابی و شنبه بازار و توی محله و هر جایی که صدیقه پا می گذاشت پچ پچ هایی می شنید ، تف و لعنت هایی می شنید ، ناله و نفرین هایی می شنید . دهن به دهن چرخیده بود که" صدیقه یه دختر دهاتی با یه مرد زن و بچه دار ریخته رو هم و مرده رو مجبور کرده زنش رو طلاق بده ، قید بچه اش رو بزنه ، بیاد صدیقه رو بگیره...
-
حکایت صدیقه 3
شنبه 4 مهر 1394 12:58
فردا صبح صدیقه مثل هر روز بقچه ی قابلمه ی غذای پرویز رو تو خورجین موتور گذاشت و گفت آخه اون بچه گناه نداره ؟ خدا رو خوش نمیاد ! پرویز در حالیکه موتور رو از روی جک بر می داشت گفت : اون زنیکه به فکر بچه نیست . اون فقط و فقط دنبال پوله ! بعد هم موتور رو از پله ی جلوی در رد کرد و در رو بست . سر ظهر صدیقه صدای عروس زیبا رو...
-
حکایت صدیقه 2
چهارشنبه 1 مهر 1394 12:08
یک روز عروس زیبا در حالیکه دست دخترک سه ساله اش را در دست داشت بر در کوبید . صدیقه در را به رویشان گشود ، عروس زیبا از صدیقه رو برگرداند و بی کلامی داخل شد . یکراست به اتاق پیرمرد و پیرزن رفت و نشست به حال و احوال . پیرمرد و پیرزن از شوق دیدن نوه ی دلبند و بسیار زیبایشان زبانشان بند آمده بود . صدیقه که چای آورد ، عروس...
-
حکایت صدیقه 1
دوشنبه 30 شهریور 1394 11:33
صدیقه تو یه روستای سردسیر به دنیا اومد . صدیقه بچه ی اول خانواده ای بود که چهار تا دختر و دو تا پسر داشتند ، . خانواده ی صدیقه تابستان ها به روستا می رفتند تا به باغ و محصولات کشاورزی شون رسیدگی کنن و زمستون ها در خونه ای که تو یه شهرکی که در دامنه بود و هوای گرمتری داشت زندگی می کردند . از همون بچگی به رسم و سنت...
-
حکایت صدیقه
شنبه 28 شهریور 1394 12:11
در دوران دانشجویی وقتی خوابگاه منحل شد بالاجبار ما خونه اجاره کردیم . وقتی بنگاه آدرس رو بهم داد ، به قسمتی از شهر رفتم که تا حالا گذرم نیفتاده بود . وارد کوچه طولانی و پر پیچ و خمی شدم و از بین خانه های بدون پلاک حدس زدم که زنگ کدام خانه را باید بزنم . از آنجا که دیوار خانه خیلی طولانی بود مشخص بود که خانه حیاط بزرگی...
-
خدایا به هزار زبان شکرت
چهارشنبه 25 شهریور 1394 11:24
خدایا ازت ممنونم که قبل از اینکه سختی خیلی بزرگی سر راهم قرار بدی ، هزار بذر امید تو دلم می کاری ... امید و عشق دو گونه بذری است که تو با سخاوت مشت مشت در خاک جانم پاشیده ای ، از همین روست که هروز جوانه ای تازه سر در می آرد که دنیایم را زیبا می کند . گیرم که هوای توفانی با جوانه های نورسته خوب تا نکند ...
-
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
شنبه 14 شهریور 1394 12:26
هفته پیش خبر درگذشت خانمی از بستگان رسید . در خانواده و دودمانی که عاشق پیشه اند این خانم تنها فردی بود که " دوری و دوستی " را برگزیده بود . به دوری گزیدن و انزوا و فاصله و سردی روابط شهره بود . شنیده ام که در جوانی درگیری های بیشماری با اهل فامیل از خواهر و برادر خودش تا قوم شوهر و غیره داشته ... اما...
-
گزارش یک روز کاری
سهشنبه 10 شهریور 1394 15:26
داشته باشید که دلاک از صبح به چند تا اداره دولتی سر زده ، خسته ، کوفته ، با اندکی گلو درد و گوش درد و بد عنق میره دفتر آژانس سلام و علیک و تاکسی میخواد برای رفتن به اداره بعدی ، مدیر آژانس غر غر می کنه که چرا زنگ نزدین و اگه ماشین نداشتیم الان شرمنده می شدیم و ... بعد تعارف می کنه که چند دقیقه بشینید تا ماشین بیاد ....
-
آرزو می کنم شاه دزدها قلب طلایی ات رو بقاپه ...
شنبه 7 شهریور 1394 15:29
دیشب با رفیق و همراه و همدل و همرازم بعد از ماه ها رفتیم تیاتر ، نمایش " تارتوف " از لحظه لحظه ی نمایش لذت بردم . چه اعجازی در صحنه است که اینگونه مرا مسخ می کند . برای کارهای خوب احترام خاص قائلم . تارتوف هم از آن دسته کارهای پر مغز بود . " به در بسته اش بگو کلون در کجاست ؟ " " بعضی آدما...
-
چند بار هم پیش روانپزشک رفتم
چهارشنبه 4 شهریور 1394 14:05
یکی از فانتزی هام اینه که بریم برای پسرمون یه هلی کوپتر کنترلی بخریم که یه جعبه ی گنده داره . وقتی برگشتیم خونه و جعبه رو باز کردیم من و آقای خواستگار با جیغ و داد با هلی کوپتر بازی کنیم ، بچه هم هی خودشو بکوبه زمین که هلی کوپترم رو بدین ، مال خودمه ... ما هم وقعی ننهیم . البته یه نگرانی هم گوشه ی ذهنم دارم اینکه...
-
بر سر دوراهی یا پیش به سوی روشنایی
دوشنبه 2 شهریور 1394 13:23
آخرین جلسه ی آموزشی دوره طراحی دوختمون دیروز تموم شد ، شش جلسه ی دیگه هم به قول استاد برای اشتباه کردن فرصت داریم . به عبارت دیگر جلسات آتی به تمرین زیاد و رفع اشکال اختصاص دارد ... به راستی برای گذراندن این دوره پایمردی کردم ، با این همه ذیق وقت و خستگی و مسوولیت ، ادامه دادن کلاس ها و انجام درس ها و گذراندن دوره ،...
-
شما خودت شاهد باش دغدغه های من این روزا چقدر متعالی ان
شنبه 31 مرداد 1394 12:52
یه پروژه ی عظیمی در سر دارم ، از اونا که مث خوره مخت رو میخوره اما چون نیاز به هماهنگی با چند نفر داره و نمی تونی به تنهایی انجامش بدی هی می شینی تو ذهنت برنامه ریزی می کنی و تئوری پردازی می کنی . خب داستان از این قراره که همونطور که می دونید درست دو سال پیش دلاک اسباب و وسایل منزل رو بسته بندی کرد و کارتن پیچی کرد و...
-
زنده باد سفر
یکشنبه 25 مرداد 1394 14:02
از سفر برگشته ایم . دو روز آخر سفر به دلیل بالا و پایین پریدن های ناشی از تیوپ سواری طولانی مدت کمر درد شدیددددددددد داشتم ، بعد از برگشتن هم متوجه شدم که در این چند روز یادم نبوده گردنم پوست داره و هر وقت ضد آفتاب مالیدم به کل بدنم ، گردنم از قلم افتاده و در نتیجه ناجور سوخته . در این حد که تاول زده !!! این هم نتیجه...
-
خود شکن آینه شکستن خطاست
دوشنبه 19 مرداد 1394 15:40
بعد از مدتها فرصتی دست داد که به دیدن یکی از دوستهام برم ، این یار شیرین تهران تنها زندگی می کنه ، خانواده اش شهرستان هستن و یه جورایی خونه اش پاتوق مهمونی ها و گپ و گفت های همه ی رفقاست . رسم دوستی ما هم از قدیم ندیما این جوری بود که چه اون می اومد خونه ی من ، چه من می رفتم خونه ی اون شب رو می موندیم و تا صبح با هم...
-
قاب کردن دوباره ی خودم
شنبه 17 مرداد 1394 11:42
نزدیک دو ماهه که به دنبال پروژه ی کلنگ زدن مزون از تماااااااااااااااااااااااااااااااااااام برنامه های زندگیم عقب افتادم . یه جورایی چند جلسه ی اول کلاسها با دهانی که بی موقع باز می شد و اسکیس هایی که ارائه می نمودیم توقع استادم رو زیادی بالا بردم و کم کم ایشون توهم برداشته که با نابغه ای در این عرصه مواجه شده و حالا...
-
اطلس
سهشنبه 6 مرداد 1394 12:54
آیا این تصویر براتون آشناست ؟ اسطوره شناسی و نمادشناسی حکایت از این داره که این تصویر الهه ی اطلس از خدایان یونانی است ... من اما جور دیگه ای این تصویر رو شناختم ... شما چی به نظرتون این مرد کیه ؟؟؟ . . . من قویا باور دارم که این مرد ، همسر یا پارتنر من و شماست که دنیا رو محض خاطر شادی و رضایت ما خانم ها روی کولش می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 تیر 1394 08:10
چارقد برند طراحی و دوخت مانتو به آدرس : چارقد 94 www.instagram.com/charghad94#
-
برکه نبودم که خزه ببندم ، چشمه بودم جوشیدم
چهارشنبه 24 تیر 1394 10:21
اومدم که اولین شکست کاریم رو جشن بگیرم ! هرگز آدم موفقی ندیده ام که در اولین قدم شکست نخورده باشه ، برای من این شکست به معنی اینه که شجاعت و شهامت اقدام برای تحول در زندگیم رو داشتم ، به این معنیه که جسارت دورخیز کردن و پرش رو داشتم و از این بابت به خودم افتخار می کنم . صد البته که از دلاک جز این انتظاری نیست . دلاک...
-
پروژه ی بعدی
دوشنبه 22 تیر 1394 14:42
همه ازم ایراد می گیرن که دختر جان چرا با همه ی این فشارها و بدوبدوها دو روز مرخصی نمی گیری سر حوصله به کارهات برسی ؟ و من لبخند می زنم و نمی گم که مرخصی هام رو دارم ذخیره می کنم برای روزهای طلایی تو خونه ی خودم پرسه زدن ، از خواب بیدار شدن و بعد از صبحانه راهی کردن آقای خواستگار و پلکیدن تو خونه ی خودم ... پروژه ی بعد...
-
گفته بودم میشه یه روز دوتایی بیاییم پابوست ؟
دوشنبه 15 تیر 1394 13:19
باز هم خدای ارحم الراحمین برامون بهترین ها رو خواست و قرار بر این شده که شب شهادت امیر المومنین و شب قدر رو مهمون آقا امام رضا باشیم . این اولین سفر با خانواده ی جدیدمه و هر کدوممون به یه شکلی یا به یه دلیلی مشتاق این سفریم . ایشاالا که با دست پر از اجابت دعاها و آرزوهای قلبی شما دوستهای نازنین و خوش قلبی که تو این...
-
اصلا فکر نمی کردم اینقده سخت باشه
چهارشنبه 10 تیر 1394 10:45
به شدت خسته ام ، فرسوده ی فرسوده ، هم خسته ی جسمی هم کلافه از درگیری فکری ، پروژه ای که صحبتش رو کرده بودم پس از ماه ها فکر کردن و ایده پروراندن و مشورت گرفتن به کمک خدا بالاخره کلید خورد . چند هفته است که تو این گرمای هوا دارم پارچه فروشی های این شهر رو اسکن می کنم ، به دنبال مناسب ترین طرح ، رنگ ، جنس و قیمت !!!...
-
لایروبی
چهارشنبه 3 تیر 1394 11:27
این دومین بار در طول یک هفته است که مامانم بیمارستان بستری میشه ، بدون هیچ سابقه ی بیماری قلبی یکی از شریان های اصلی قلبش اون هم از جایی که ظاهرا باز کردنش با آنژیوپلاستی خطرناکه ، 65% مسدود شده ! من از اون دسته آدمهام که در مورد روش زندگی و رفتار و کردار پدر و مادرم و خانوادم تعصب ندارم ، اگر کسی بشینه به انتقاد از...
-
اولین وبلاگ رو اون برام ساخت ، بهم گفت تو باید جایی بنویسی که همه نوشته هات رو بخونن ...
شنبه 30 خرداد 1394 13:30
امروز سرشارم از هیجان پیدا کردن یه دوست قدیمی ... هم اتاقی خوابگاه بودیم ، رفیق روزهای غریبی و غربت ، رفیق روزهای تنهایی ، با هم روزهای گشنگی و بی غذایی خوابگاه رو گذروندیم ، با هم درد عاشق شدن رو چشیدیم ، ذوق نامه هایی که از راه دور و دراز و بعد از کلی چشم انتظاری برای مرضی می اومد و شبها مرضی قبل از خواب هزار بار می...
-
خواب و خیال من همه با یاد روی توست /تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی
یکشنبه 24 خرداد 1394 11:17
یک هفته - ده روزی بود که ذهنم درگیر مهمونی ای بود که قرار بود مادر برای پاگشای ما و یه تازه عروس و داماد دیگه از نزدیکان بگیره . البته من مسولیت خیلی زیادی در برگزاری این ضیافت نداشتم اما خب حضورم یه جورای دلچسبی الزامی بود . یه نکته ی زیر پوستی بانمکی در مورد کار خونه و آشپزی و خانه داری وجود داره و اون اینه که...
-
راز 2
دوشنبه 18 خرداد 1394 14:30
راجع به راز پرسیده بودین ... بخش بزرگی از اون راز درونی بود . در ارتباط با خودم ! اون قدیم ندیما من همیشه و همیشه از همه ی دنیا طلبکار بودم ، شاکی بودم ، مدعی و متوقع بودم . با همه ی دنیا سر جنگ داشتم . یه حس قدرتمندی در من بود که همش می خواست از اطرافیان انتقام بگیره ، با تمام دنیا لج داشتم ، به قدری لجباز بودم که...
-
راز
سهشنبه 12 خرداد 1394 12:42
امروز از صبح تشنه ی نوشتن بودم . ساعتهاست که نشستم به ساختن این حموم جدید ... درست همون وقتی که من نوبل دلاکی گرفتم و خواستم بهتون پز بدم ، زدن لنگ و قطیفه و کیسه و خزینه مون رو پلمپ کردن چون شما در جریان نیستید براتون توضیح میدم که این نوبل رو کائنات به من داد ، از بس صبوری کردم ، از بس که تو این هستی شاگردی کردم ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 خرداد 1394 12:41
به امیدی که بلاگفا امانتدار بایگانی ام باشه ... کتاب "نبرد ِ من " زندگینامه ی هیتلره اما اگر بخوام برای اونچه که در وبلاگ حموم ِ زنونه ی بلاگفا گذشت یا در مدتی که اون وبلاگ رو می نوشتم بر من گذشت ، اسمی بذارم مناسب ترین وجه تسمیه " نبرد ِ من " باید باشه .